دختر زمستان
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





جستجو






  دلنوشته ای به شهدا...   ...

شهید گمنام….

آرام آرام قاصدکهای رسیده از سفری دور ، همراه نسیمی مهربان به دشت آلاله ها می رسند .

هر قاصدک بر گلبن لاله ای می نشیند تا خستگی و رنج این سفر دور و دراز را برای لاله اش بازگو کند .

فرشتگان به ضیافت این دشت می آیند و بالهایشان را فرش راه قاصدکها می کنند.

اما!

کمی آنطرف تر، دل خستگانی که به پهنای دل آسمان گریسته اند تابوتهایی خالی را بر دوش خود حمل می کنند

با اینکه تابوت خالیست اما سنگینی عجیبی را بر پشتشان احساس می کنند

صاحبان آن تابوتها همان قاصدکها هستند که سبکبار! به سمت مقصد خویش پرواز کرده اند

اما چرا آنطرفتر صدای گریه می آید؟!

آن همه غم و سوختگی سینه برای چیست؟

انگار هر کسی نجوایی در گوش تابوتی دارد و روی آن چیزی می نویسد شعر می نویسند؟

آرزوها و امیدها را می نویسند؟

از دل تنگی ها و قصه هجران می سرایند؟

از سختی هایی که کشیده اند؟

از نامردی ها و ناجوانمردی ها؟

از کسانی که حرمت نان و سفره را نگه نمی دارند؟

از بی درد ها ی بی غم و غصه که برای خوش گذرانی دو روزه دنیا کبوتر ها را در قفس زندانی کردند و به پرواز بی سرانجام آنان می خندند؟!

از لگدهایی که روی خونهای پاک کوبیده شده!؟

اما نه!

از رد پای خون گریزی نیست!

این خونها پاک شدنی نیستند

مگر می شود فراموش کرد آن همه پاکی

آن همه صفا و صمیمیت

رشادت

شجاعت

جوانمردی

و آن همه عشق خدایی را!!!

و او همچنان می نویسد………….

اما پهنه تابوت به وسعت همه درد دلهایش نیست

چرا که تابوت نیز دلتنگ پیکریست که از دیار غربت به دیار غربت!

سفر می کند………..

.

.

.

تو فرزند کدام نسل پاکی؟

تو از کدامین دشت روییده ای قاصدک!؟

چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟

کدام دست ناپاک خون پاک تو را ریخته؟

به کجا سفر می کنی؟

دور از خانه و شهر خویش؟!

دور از دستهای پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر!؟

.

.

.

سبز و آباد باد! آن خاکی که سینه اش را آرامگاه پیکر پاک تو کرده 

و خوش بر آن آسمانی که سایه بان آن خاک شده!

.

و ما باز هم شرمنده ایم…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1396-12-28] [ 01:36:00 ب.ظ ]





  شهادت قسمت ما می شد ای کاش...   ...

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1396-09-12] [ 09:48:00 ق.ظ ]





  شهید عباس بابایی   ...

 

 

 

 

 

بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم: ـ عباس! مداد خودت كجاست؟ گفت: در خانه جا گذاشتم. به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی. او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

(راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1396-09-11] [ 12:11:00 ب.ظ ]





  کجایند مردان بی ادعا ...   ...

 

 

 

 

 

 

به سنگر تكيه زده بودم و به خاك‌ها پا مي‌كشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد مي‌شد. سلام و احوال‌پرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافه‌ي عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.» و راهش را گرفت و رفت.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 12:06:00 ب.ظ ]





  خدایا کمک کن اگر در صف شهدا غایبیم، در صف پیام رسانان راهشان غایب نباشیم.   ...

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[سه شنبه 1396-09-07] [ 09:44:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما