برادرم

من چادر بر سر دارم و تو چفیه بر شانه…

وچه حکایت غریبی است میان این چفیه و چادر…

از سپیدی چفیه تو تا سیاهی چادر من

جاده ای است به سرخی خون

جاده ای که عفت مرا وامدار غیرت تو می کند…

غیرتت اگر نبود چادرم کجای این زمانه بود؟!

تو که چفیه بر شانه می اندازی من چادرم را محکم تر می گیرم،..

نکند چادرم شرمنده چفیه ات شود نکند یادم برود❗️

که دست از جانت کشیدی تا دست نامحرمی به چادر من نرسد نکند یادم برود❗️

که چشم بر آرزو هایت بستی تا چشم آلوده به هوسی?حتی خیال جسارت به دختران سرزمینت را هم نکند.

نه من یادم نمی رود،

یادم نمی رود که سرخی خونت را به سیاهی چادر من به امانت داده ای…

اگر چفیه تو سجاده آسمانیت شده پس چادر من هم می تواند بال آسمانی من شود…

چفیه ات را بر شانه هایت بیانداز،

سربند یا فاطمه ات را بر سر ببند,

دل به جاده آسمانیت بزن

که دوباره می خواهند چادر از سر دختران فاطمه بکشند ،

دوباره می خواهند میراث مادرت را به تاراج ببرند..

دل به جاده بزن که سیاهی چادر من در گروی سپیدی چفیه توست برادرم…

موضوعات: حجاب  لینک ثابت



[یکشنبه 1396-11-08] [ 09:27:00 ق.ظ ]